اشک رازی ست ...
لبخند رازی ست ...
عشق رازی ست ...
اشک آن شب لبخند عشقم شده!
قصه نیستم که بگویی...
نغمه نیستم که بخوانی...
صدا نیستم که بشنوی....
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ....!!!
من درد مشترکم
مرا فریاد کن !
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
من ریشه های تو را در یافته ام
با لبانت برای همه ی لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستانم آشناست ،
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان ،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر با طوفان
بسان علف با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
*
زیرا که من
ریشه های تو را در یافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست...!!!
سلام
وبلاگ زیبای داری