هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده‏ ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشته‏های دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشته‏های دور، به همان فولدر خاک خورده و با ولع تمام قفل و بند‏ها را بشکنی و تمام خاطرات گرد و خاک گرفته‏ات را به یاد بیاوری  و اشک‏های داغت را نتوانی بند بیاوری و از این بی‏ارادگی و سستی بدنت نمی‏دانی لذت به یاد آورده شدن خاطرات همراه با غم می‏بری؟ یا از غم شدید است که یک حس بی‏وزنی و رهایی از زمین داری.... که مرز‏های احساس هرچه‏ عمیق‏تر شوند، باریک‏ترند و نازک‏تر و غیر قابل تشخیص‏تر! 

         

حال من بد نیست غم کم میخورم
کم که نـــه هر روز کم کم میخورم

آب می خواهـــــــــم، سرابم می دهند
عشـــــــــق می ورزم عذابم می دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیــــــــدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلـــــب بیمارم زدند
بی گــــناهی بودم و دارم زدند  

        


انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
...تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد